کودکی که بر اثر فقر و نداری مجبور بود سر چهار راهی به گدایی پردازد زمانی که می خواست خود را به جای همیشگی خود برساند ناگهان با اتومبیلی تصادف می کند ان اراننده از خدا بی خبر فرار می کند و ان کودک را به حال خود وا می گذارد کم کم دور و بر آن کودکی که چند لحظه پیش در دلش از تنهای و نداری رنج می برد دور و برش آنقدر شلوغ شده بود و به سوی بدن خونینش سکه یا اسکناسی می انداختند ان کودک اخرین تلاشش را می کرد و بامرگ دست و پنجه نرم می کرد و کمی هوشیاری داشت تا که عکس العمل رهگذران را ببیند آن کودک رو به موت زیر لب زمزمه می کرد که چرا هر روز مرا سر همین چهار راه می دیدید ولی بی خیال از کنارم رد می شدید چرا ان زمان که من محتاج کمکهای شما بودم حامی من نشدید امروز که من دستم از زندگی کوتاهشده به من کمک می کنید دیگر در ان دنیا این سکه ها بدردم نمی خورد ان کودک با آن ذهن بچه گانه اش فکر می کرد که برای او رهگذران سکه ای انداختند او نمی دانست که رسم است اگر مرده ای زخمی و خونینی را می بینند به عنوان کفاره باید پولی اندازند ان بی خبران نمی دانستند که هنوز ان کودک نیمه جانی دارد و انها را می بیند ناگهان حال ان کودک منقلب شد مقدارزیادی خون بالا آورد ودر دم جان را به جان آفرین تسلیم کرد و از شر والدین بی مسئولیتش و ان بی خبران و از همه مهمتر از فقر و نداری خلاص شد و همه حاضرین لبخندشیرینی که گوشه لبانش نقش بسته بود را دیدند و به روی خود نیاوردن ولی آن کودک دیگر از جور و جفای زمانه خلاص شدو نزد خدای مهربان رفت تا که هرگز در میان آنها قدم نگذارد.
نظرات شما عزیزان:
|